_ گفتم : "بالاخره که فراموشش میکنی. اینجوری نمی مونه" . _ نفس عمیقی کشید و گفت : "یادِ بعضی آدما هیچوقت تمومی نداره؛ با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه" . _ گفتم : ولی همین که نیستش، کم کم همه چی تموم میشه. . _ گفت : بودنِ بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه. بابک زمانی رمان : بعد از ابر
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت